سه فصل از زندگی
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان کوتاه و آدرس elham65.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 4
بازدید کل : 13976
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1



داستان کوتاه
داستانهای کوتاه .عشقی .پند اموز .
یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:, :: 14:54 ::  نويسنده : الهام قلندران       

 

سینا یه بی بی جون داشت که هر وقت از ده می اومد با خودش کلی لواشک و خوراکیهای خوشمزه واسه من وسینا می اورد.هر وقت که بی بی جون میخواست برگرده ده منم مثل سینا دلم میگرفت و گریه می کردم.
یه روز سینا از وسط گلای باغ چندتا گل چیدو گذاشت لای موهای منو گفت حالا تو شدی عروس من.
اون روز وقتی به مامان گفتم این گلا رو سینا گذاشته لای موهامو گفته تو شدی عروس من،مامان کلی باهام دعوا کرد و گفت:دیگه حق نداری با این پسره بی سرو پا بازی کنی.اون شب کلی گریه کردم بعد گلا رو گذاشتم لب پنجره تا ستاره ها ببینند سینا بهم چی داده.
از فردای ان روز مامان دیگه نذاشت من با سینا برم مدرسه وبازی کنم.وقتی به سینا گفتم که مامانم به خاطر چی نمیزاره باهاش بازی کنم،چشماش پر اشک شد.از اون روز به بعد دیگه سینا نیومد دنبال من،مامانم هر روز می گفت اخش راحت شدم از در زدن اون پسره.اما من دلم واسه اون در زدنها هر روز تنگ میشد.بعضی وقتها خواب می دیدم مثل گذشته سینا اومده دنبالمو داره محکم در میزنه.
یه روز یواشکی  دفتر مشقامونو باهم عوض کردیم تا وقتی رفتیم خونه من به این بهانه برم خونه سینا اینا و باهم بازی کنیم. اون روز با کلی اسرار مامانم و راضی کردم تا برم دفترمو از سینا بگیرم،وقتی رفتم اونجا سینا دوتا ماهی قرمز کوچولو خریده بود، بهم گفت اینا رو واسه عید خریدم.بهش گفتم هنوز که چهارده روز مونده به عید! سینا گفت میخوام تا عید بزرگشون کنم !
منم دلم ماهی میخواست،دوتا ماهی قرمز،میخواستم مثل سینا اونا رو واسه عید بزرگ کنم.اما مامانم گفت تا عید میمیرند.
وقتی مدرسه تعطیل شد من گریه کردم چون تا اخر سیزده بدر من سینا رو نمی دیدم .اون روز ما رفتیم شمال و سینا اینا هم رفتند ده پیش بی بی جون.
اونروز سینا یه ستاره شیشه ی بهم عیدی داد.گفت تارا،این ستاره آرزوهاست. از این به بعد هر ارزوی داشتی به این بگو.
اون روز من ارزو کردم که زود زود بزرگ بشم و عیدا به جای شمال با سینا و پدر و مادرش بریم ده پیش بی بی جون.
 
فصل دوم
وقتی هواپیما تو خاک ایران به زمین نشست،انگار که همه دنیا رو بهم دادن دلم میخواست از شادی جیغ بکشم.
نسیم خنکی می وزید و گونه هامو نوازش می کرد.با یک نفس عمیق به اندازه تموم این سالها دوری از این هوا لذت بردم.
چقدر همه چیز تغییر کرده بود. وقتی نزدیک خیابونمون شدیم انگار هیچ اثری از ان محله باقی نمانده بود به غیر از خانه ما.
چشمم بر روی خانه سرهنگ که حالا شده بود یک مجتمع تجاری چند طبقه خیره مانده بود که مادر در را به رویم گشود.
مادر نیز توی این سالها کلی تغییر کرده بود،چین و چروکهای صورتش وسپیدی موهای زیبایش و خمیدگی اندک ان قامت بلندش همه خبر از این سالهای جدایی میداد.
خودم را در اغوش مادر انداختم ،اغوشی که ده سال هر روز ارزویش را می کردم،گرمی اشکهای مادر را بر روی گونه هایم احساس کردم.حیاط و ساختمان خانه عین همان روزها بود فقط فرسوده تر شده بود.پدر روی ایوان ایستاده بود، پدر تنها کسی بود که به اجبار مرا از دنیا دوست داشتنیم جدا کرد و راهی دیار غربت کرد.دیاری که هر روز مرا دلگیر تر از دیروزم ساخت.
اشکهای که توی تمام این سالها در چشمانم حبس شده بود، بی اختیار جاری شدند تا شاید مرحمی باشند بر تلخیهای سالهای فراق.بر سالهای که بوسیدن مادر و عشقهای پاک مادرانه شد برایم یه حسرت بزرگ وتکیه بر پدر شد یه بغض سنگین و نشت بر قلبم تا به خاطر خواسته پدر و بر خلاف میل باطنی خودم توی یه کشور غربی پزشکی بخونم و عشق به نقاشی را مثل بقیه عشق و علاقه هایم فراموش کنم.
به اولین جای که سر زدم اتاقم بود. عین همان روزی که رفتم همانطور دست نخورده مانده بود خیلی تمیز و ارام.
رفتم جلوی پنجره،پنجره ی که هر وقت بازش می کردم اولین چیزی که می دیدم باغ قشنگ و سر سبز خانه سرهنگ بود و ساختمان مرمر وسط باغ ،گاهی اوقات سینا توی ایوان با سرهنگ مشغول بازی بود،دلم پر می کشید که برم اونجا و منم باهاشون بازی کنم. اما حالا یه مجتمع تجاری خیلی براق جای اون باغ قشنگ رو گرفته.من و سینا کلاس پنجم بودیم که سرهنگ مرد و ورثه سرهنگ باغ رو فروختند و اقا رسول و خانواده اش راهی شهر و دیار خودشون شدند.روزی که اونا میخواستند اسباب کشی کنند و از خونه سرهنگ برند مادر اجازه نداد از خانه برم بیرون و من از جلوی همین پنجره اونا رو نگاه کردم و برای سینا دست تکان دادم و ان روز کلی گریه کردم.از ان روز به بعد تنهای تنها شدم.
صدای مهربان مادر که وارد اتاق شد منو به خودم اورد،گفت تارا جون نمیای پیش ما؟چشم هایم بر روی چهره مادر خیره مانده بود که بعد از یک مکث طولانی گفتم :چشم الان میام، مادر با لبخندی که تمام چهرشو پوشانده بود گفت: دوست داری امسال واسه تعطیات عید کجا بریم؟گفتم: هیچ جا،دوست دارم به اندازه تموم اون سالها پیش شما و بابا توی همین خونه بمونم.مادر از اتاق خارج شد.
نگاهم افتاد به ستاره ارزوهام که ده سال پیش وقتی هواپیما از زمین بلند شد یادم افتاد که توی خونه جاش گذاشتم و توی تموم این سالها ارزو کردن هم یادم رفت.
ستاره کوچولوی ارزوهامو موقع سال تحویل گرفتم توی دستمو ارزو کردم که دیگه هیچوقت از عزیزانم و دیاری که دوستش دارم جدا نشم.
 
 
 
 
فصل سوم
نگار ظرف شکلات را روی میز گذاشت و خودش نشست کنار مادرم ،پدر شکلاتی رو باز کرد و در دهان گذاشت و گفت انشا اله شیرینی عروسیت عزیزم.
برای لحظه ی برق شوق را در چشمان زیبای دخترم نگار دیدم، برقی که مدتها بود از غوغای درونش خبر می داد.نگاهش بر روی گلهای قالی خیره مانده بود انگار ان برق او را به عالم دیگری برده بود،عالم رویاهایش.
بلند شدمو رفتم داخل اشپزخانه،فرهاد از راه رسید و با یک سلام بلند همه را از خیالات خود خارج کرد مخصوصا نگار را که بلند شد و گفت سلام بابا جونم،خسته نباشی و یک راست امد توی اشپزخانه وسراغ من و دست انداخت دور گردنم و گفت مامان امشب به بابا می گی؟گفتم اره عزیزم میگم.با یه بوسه از من تشکر کرد و از اشپزخانه خارج شد.
نگاهی به قامت نگار انداختم چقدر بزرگ شده بود،چقدر شبیه جوانی خودم بود.برای لحظه ی فکر اینکه از من جدا بشه توان ایستادن را ازم گرفت روی نزدیک ترین صندلی ناهار خوری نشستم. من از دوری و جدایی بیزار بودم وشاید یکی از دلایلی که هنوز درباره علاقه نگار و احسان همکلاسی نگار به فرهاد چیزی نگفته بودم همین ترس از دست دادن نگار بود.
سرمیز شام در حضور پدر و مادرم موضوع را با فرهاد در میان گذاشتم و او هم گفت باید با احسان و خانواده اش اشنا بشه. برق شادی را دوباره در چشمان نگار دیدم ،قرار شد تعطیلات عید با خانواده احسان بریم سفر تا هر دو خانواده باهم بیشتر اشنا بشن.
و ان سال عید ارزو کردم که نگار و احسان با هم خوشبخت بشن.
پایان

نظرات شما عزیزان:

khanom doctor
ساعت19:00---21 فروردين 1390
salam azizam khob bod to mitoni behtar az in harfa bashi

khanom doctor
ساعت18:59---21 فروردين 1390
salam azizam khob bod to mitoni behtar az in harfa bashi

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: